افسانه ایلیاد؛ جنگ تروا

نویسنده: ادیت هامیلتون
برگردان: عبدالحسین شریفیان
 






 
البته اين داستان همه از سروده‌ي هومر گرفته شده است. اما ايلياد از آنجا آغاز مي‌کند که يونانيان به تروا رسيده بودند، يعني هنگامي که آپولو بيماري طاعون را به جانشان انداخت. در آن داستان از قرباني شدن ايفيژنيا سخن نرفته است و فقط اشاره مبهمي به داوري پاريس دارد. من داستان ايفيژنيا را از نمايشنامه‌اي گرفته ام که شاعر تراژدي نويس قرن پنجم پيش از ميلاد، به نام اِسکيلوس، تحت عنوان آگاممِنون نوشته است. من از داوري پاريس در کتاب زنان تروا نيز استفاده کرده ام که نمايشنامه‌اي است به قلم اوريپيدس، و من جزئيات چندي را هم به آن افزوده ام، مثل داستان اوئنون يا اونون که اثري است از نثرنويس مشهور، آپولودوروس که احتمالاً از نويسندگان قرن اول يا دوم پس از ميلاد مسيح بوده است. آپولودوروس معمولاً نويسنده ممتازي نيست، اما در پروراندن ماجراها و رويدادهايي که به ايلياد ختم مي‌شوند، بي ترديد از چنين موضوع بزرگي الهام گرفته است، و در اين بخش از کتابش آن خام دستي را که در بخشهاي ديگر کتابش مي‌بينيم تقريباً کنار گذاشته است.
در بيش از يک هزار سال پيش از ميلاد مسيح، نرسيده به منتهااليه شرقي درياي مديترانه، شهر بزرگ و آباد و نيرومندي وجود داشت که در تمامي جهان بي همتا بود. نام اين شهر تروا يا تروي بود، و حتي امروز هم هيچ شهري را به شهرت آن نمي‌يابيد. اين شهرت ابدي را جنگي سبب شد که در يکي از بزرگترين منظومه‌هاي جهان، يعني ايلياد، به توصيف درآمده است، و اختلاف و ستيزه گري بين الهه‌هاي حسود و کينه توز سبب ساز اين جنگ بود.

داوري پاريس
 

اِريس، الهه‌ي کينه توز و اهريمن صفتِ «ستيزگي و نفاق»، در کوه اولمپ مورد علاقه‌ي هيچ يک از خدايان نبود، و هرگاه خدايان ضيافت مي‌دادند يا جشني برپا مي‌کردند مي‌کوشيدند اين الهه را دعوت نکنند. اريس که از اين بابت خشمگين بود درصدد برآمد دردسر و دشواري بيافريند، که واقعاً کامياب نيز شد. در مراسم يک ازدواج مهم و بزرگ، يعني در ازدواج شاه پلئوس با پري دريايي تِتيس، که تمامي خدايان مرد و زن دعوت شده بودند، اين الهه، که البته دعوت نشده بود، سيب طلايي زيبايي را که بر آن نوشته شده بود «براي زيباترين زنان» به درون تالار و ميان حاضران انداخت. البته خدايان زن همه خواستار آن سيب بودند، ولي سرانجام فقط سه تن از خداوندان زن برگزيده شدند: آفروديت، هرا، و پالاس آتنا. آنها از زئوس خواستند که بين آنها داوري کند، اما زئوس اين تقاضا را عاقلانه رد کرد و از شرکت در اين امر خطير سرباز زد. او از آنها خواست همه به کوه آيدا، نزديک تروا بروند که شاهزاده پاريس جوان، که او را آلکساندر هم مي‌خواندند، در آنجا چوپاني پدرش را مي‌کرد. زئوس به ايشان گفت که آن جوان شايسته ترين داور زيبايي است. گرچه پاريس شاهزاده بود ولي چوپاني مي‌کرد، زيرا پدرش، پريام، که پادشاه سرزمين تروا بود شنيده بود که اين جوان روزي موجب تباهي و ويراني سرزمين خويش خواهد شد، و به همين دليل او را به روستا فرستاده بود. در آن هنگام پاريس نزديک پري دريايي يا نيمف بسيار زيبايي به نام اوئنون (اونون) مي‌زيست.
شما به خوبي مي‌توانيد حدس بزنيد که پاريس از ديدن اندام فوق العاده زيبا و خوشتراش آن سه الهه‌ي بزرگ چقدر شگفت زده شد. البته او اجازه نيافت که به آن سه الهه‌ي نوراني نگاه کند و بعد زيباترينشان را طبق داوري خويش برگزيند، بلکه فقط اجازه يافت که با ديدن انعامهايي که آنها مي‌دهند داوري کند و بگويد که کدام انعام ارزش پذيرفتن دارد. هرا قول داد که او را به فرمانروايي و خداوندگاري اروپا و آسيا برگزيند. آتنا وعده داد که تروايي‌ها را بر يونانيان چيره سازد و سرزمين يونان را ويران کند. آفروديت گفت که زيباترين زن دنيا را به او خواهد داد. پاريس که جواني ضعيف النفس و بزدل بود، که البته رويدادهاي بعدي اين را ثابت کرد، آخرين هديه را پذيرفت. اين بود داوري پاريس که در همه جا شهرت يافته است که آتش جنگ تروا را شعله ور کرد.

جنگ تروا
 

هلن، دختر زئوس و لِدا و خواهر کاستور و پولوکس، زيباترين زن جهان بود. شهرت زيبايي وي دنيا را آن چنان پر کرده بود که در سرزمين يونان هيچ شاهزاده‌اي نبود که خواستار ازدواج با وي نباشد. هنگامي که خواستگاران همه در خانه اش گرد آمدند تا رسماً از او خواستگاري کنند، شمارشان به حدي زياد بود همه از آن چنان خاندانهاي بزرگ و قدرتمندي بودند که پدرخوانده اش شاه تينداروس (تيندار)، که شوهر مادرش بود، مي‌ترسيد از آن ميان يکي را برگزيند، زيرا از آن بيم داشت که ديگران بر ضد وي متحد شوند. بنابراين، نخستين کاري که کرد اين بود که تمامي خواستگاران را سوگند داد که اگر در خلال ازدواج به شوهر هلن، هر کس که خواهد بود، آسيبي وارد شود، همگان بايد از او دفاع کنند. البته صلاح خواستگاران نيز در اين بود که سوگند ياد کنند، زيرا هر کس اميدوار بود که خود برگزيده شود. بنابراين همه سوگند ياد کردند که اگر فردي هلن را بربايد يا درصدد برآيد بربايد او را به شدت به کيفر برسانند. پس از آن تينداروس (تيندار) مِنِلوس را برگزيد که برادر آگاممنون بود، و او را به پادشاهي اسپارت برگزيد.
پس اين بود اوضاع و شرايط آن زمان در آن هنگام که پاريس سيب طلايي را به آفروديت داد. آفروديت، يعني الهه عشق و زيبايي، به خوبي مي‌دانست که زيباترين زن جهان را کجا مي‌توان يافت. آفروديت آن جوان چوپان را، که اوئنون (اونون) را خسته دل و نوميد و دل شکسته رها کرده بود، با خود مستقيم به اسپارت برد. در آنجا مِنِلوس و هلن از او استقبال کردند. علاقه‌اي شديد بين ميهمان و ميزبان به وجود آمد. آن دو پيمان بستند به يکديگر کمک کنند و هيچ گاه به هم آزار نرسانند. اما پاريس آن پيمان و عهدي را که بسته بود شکست. منلوس که به اين پيمان دوجانبه حرمت مي‌گذاشت و به آن پايبند بود، پاريس را در خانه اش تنها گذاشت و به کرت رفت. پس از آن:
پاريس که مي‌آمد
در سراي پر مهر و محبت دوستش فرود آمد،
و دستي را شرمسار کرد که به او غذا داده بود،
زني را دزديد و بربود.
چون منلوس به خانه بازگشت و هلن را در خانه نيافت و دانست که از آنجا رفته است، از تمامي مردم يونان خواست به او کمک کنند. کدخدايان و سرکردگان به نداي او پاسخ دادند، زيرا همه عهد بسته بودند به او کمک کنند. آنها با علاقه و شور تمام آمدند تا در اين مأموريت بزرگ با وي همداستان شوند، از دريا بگذرند و تروايِ نيرومند را خاکستر کنند. اما دو تن از پيشتازان و سرکردگان غايب بودند: اوديسه (اوديسوس)، شهريار جزيره ايتاکا، و آکيلس يا آشيل پسر پلئوس و پري دريايي تتيس. اوديسه يا اوديسوس که يکي از دليرترين و بي باک ترين مردان يونان بود نمي‌خواست خانه و خانواده اش را ترک گويد و در يک ماجراي عاشقانه در سرزمينهاي ماورا درياها، آن هم به خاطر زني بي وفا، شرکت جويد. بنابراين خود را به ديوانگي زد و هنگامي که پيام رسان سپاه يونان به ديدنش آمد، آن شاه را در حال شخم زدن زمين يافت و به جاي بذر نمک مي‌پاشيد. البته پيام رسان نيز مردي بي باک بود. او پسر کوچک اوديسه را برداشت و او را درست سر مسير حرکت دستگاه خيش گذاشت. پدر چون پسر را ديد خيش را از مسير اصلي منحرف ساخت، و با اين عمل ثابت کرد که شعورش را از دست نداده است. اوديسه، هر چند که مايل نبود، ناگزير شد به سپاه يونان بپيوندد.
مادر آشيل نيز مايل نبود فرزندش به جنگ برود. پري دريايي خوب مي‌دانست که اگر آشيل به تروا برود مرگ خود را در آنجا خواهد يافت. بنابراين او را به دربار ليکومدس فرستاد، و او همان پادشاهي بود که تزئوس (تزه) را خائنانه کشته بود. اين پادشاه به آشيل دستور داد لباس زنانه بپوشد و خود را بين دوشيزگان پنهان کند. سرکردگان و کدخدايان به اوديسه گفتند برود و او را بيابد. اوديسه که به هيئت فروشنده‌اي دوره گرد درآمده بود به همان درباري رفت که مي‌گفتند آشيل در آن پنهان شده است. او مقدار زيادي زيورآلاتي که مورد علاقه‌ي زنان است و اندکي سلاحهاي زيبا را با خود همراه برد. دخترکان سرگرم جست و جو در زيورآلات شدند، اما آشيل شمشيرها و دشنه‌ها را مي‌جست. اوديسه او را شناخت و به آساني متقاعدش ساخت که توصيه‌هاي مادرش را ناديده بگيرد و با او به اردوگاه سپاه يونان برود.
بنابراين ناوگان بزرگ يونان آماده حرکت شد. يک هزار کشتي سپاهيان يوناني را در خود جاي دادند و راهي دريا شدند. کشتيها در اوليس که بادهاي تند و امواج سهمگين دارد به هم رسيدند. تا زماني که باد شمال مي‌وزيد حرکت غيرممکن بود. باد تا روزهاي متمادي ادامه يافت و:
قلب مردان را شکست،
نه به کشتي رحم کرد و نه به طنابها.
زمان به کندي مي‌گذشت،
و در گذشتن درنگ مي‌کرد.
نوميدي بر سپاه يونان چنگ انداخت. سرانجام پيشگويي به نام کالکاس خبر داد که خدايان با او سخن گفته اند: آرتميس خشمگين شده است. يکي از حيوانات وحشي مورد علاقه‌ي اين الهه، يعني خرگوش و بچه هايش، به دست يونانيان کشته شده‌‌اند، و تنها راه آرام کردن باد و در نتيجه ادامه‌ي سفري امن و بي خطر به سرزمين تروا اين است که يک انسان، دوشيزه‌اي از خاندان سلطنتي به نام ايفيژنيا، که دختر آگاممنون فرمانده کل سپاه يونان بود، براي آن الهه قرباني کنند. اين درخواست همه را سخت بيازرد، زيرا ناخوشايند و وحشت آفرين بود، ولي براي پدر دختر قابل تحمل نبود:
گويي که بايد بکشم
دردانه دخترم را.
دست يک پدر
آلوده به جويي
از خون دختري
که در محراب کشته مي‌شود.
با وجود اين سر تسليم فرود آورد. آبرو و حرمتي که بين سپاهيان داشت در معرض خطر قرار گرفته بود، و همچنين هدفش که فتح تروا بود و شاد کردن يونانيان:
دليرانه عمل کرد،
فرزندش را به سود جنگ کشت.
او به خانواده اش پيام فرستاد، به همسرش نامه نوشت و به او گفت که مي‌خواهد دخترش را عروس کند، او را به عقد آشيل درآورد که هم اينک ثابت کرده است که يکي از بزرگترين و از بهترين سرکردگان سپاه است. اما چون دختر از راه رسيد تا در مراسم ازدواج و عروسي خويش شرکت کند، او را به سوي کشتارگاه معبد بردند تا قرباني کنند:
و هر چه التماس کرد ـ و فرياد برآورد، پدر، پدر،
و زندگي دوشيزگي وي
نتوانست در دل
جنگجويان وحشي و ديوانه جنگ اثر کند.
آن دختر مرد و باد شمال از وزيدن باز ايستاد و کشتيهاي يوناني بر پهنه‌ي درياي آرام بادبان کشيدند و راهي سفر شدند، اما قرار بود که نحوست آن بهاي اهريمني را که پرداخته بودند روزي دامنشان را بگيرد.
چون به دهانه رودخانه‌ي سيموئيز، که يکي از رودهاي سرزمين تروا بود، رسيدند نخستين مردي که از کشتي به ساحل پريد پروتسيلوس نام داشت. او دست به عملي متهورانه زده بود، زيرا هاتف معبد دلفي گفته بود که نخستين فردي که پاي به خشکي مي‌گذارد نخستين کسي است که کشته خواهد شد. بنابراين چون آن مرد بر اثر اصابت زوبين يکي از سپاهيان تروايي بر خاک افتاد، يوناني‌ها او را فوق العاده حرمت گذاشتند، انگار خدايي از خيل خدايان بود و حتي خدايان نيز پاس حرمت او را نگه داشتند. آنها هرمس را ناگزير ساختند او را از دنياي مردگان بازگرداند تا همسر کاملاً سوگوارش، لائوداميا، را ديگر بار ببيند. اما آن زن حاضر نبود دامن شوهر را رها کند و بگذارد بازگردد. چون آن مرد به دنياي مردگان بازگشت، زن نيز با او بدان دنيا رهسپار شد: زن خود را کشت.
آن هزار کشتي خيل انبوه سپاهيان يوناني را به آن سامان رساندند، و ارتش يونان بسيار نيرومند بود، اما شهر تروا نيز نيرومند بود. پريام پادشاه تروا، و ملکه اش، هِکوبا، پسران بسياري داشتند که حمله به سپاه دشمن و دفاع از ديوارهاي شهر را بر عهده گرفته بودند، و از آن پسران، در تمامي جهان مردمي نجيب تر و دليرتر از هکتور يافت نمي‌شد. اما يک جنگجوي يوناني از او نيرومندتر بود، که او را آشيل (آکيلس) مي‌گفتند. اين دو مي‌دانستند که پيش از سقوط تروا بر خاک خواهند افتاد. مادر آشيل به او گفته بود: «زندگي تو خيلي کوتاه است. زندگي تو کوتاه تر از تمامي آدميان است و بايد به حال تو دل سوزاند». گرچه هيچ خدايي به هکتور نگفته بود، ولي او نيز از اين مهم آگاه بود. هکتور به همسرش آندروماکه گفت: «قلبم گواهي مي‌دهد که روزي فرا خواهد رسيد که ترواي مقدس به زانو درخواهد افتاد، و همين طور پريام و رعاياي پريام». اين دو پهلوان زير سايه تيره‌ي مرگي خاص جنگيدند.
نُه سال تمام نبرد بين آن دو نيروي متخاصم ادامه داشت، و پيروزي پيوسته دست به دست شد و هيچ کدام به پيروزي قاطع دست نيافت. هيچ يک نمي‌توانست به نتيجه‌اي قطعي دست يابد. آنگاه بين دو يوناني، يعني آشيل و آگامِمنون، مشاجره و ستيز درگرفت، آن گونه که مسير جنگ تا مدتي به سود تروايي‌ها تغيير کرد. اين بار هم يک زن بنياد اين نفاق را گذاشت، و آن زن کريزِئيس دختر کاهن معبد آپولو بود که يوناني‌ها او را ربوده و به آگاممنون داده بودند. پدر دختر آمد و تقاضا کرد دخترش را آزاد کنند، اما آگاممنون او را آزاد نکرد. آنگاه کاهن دست دعا را به سوي همان خداي توانايي دراز کرد که خادم درگاه معبدش بود، و آن خدا، يعني فوئبوس آپولو، دعاي کاهن را اجابت کرد.
آپولو از ارابه خورشيدش تيرهاي آتشين به سوي سپاهيان يوناني پرتاب کرد، افراد بيمار شدند و مردند، به طوري که مجمرهايِ ويژه مراسم تدفين پيوسته روشن بود.
سرانجام آشيل سران سپاه را به يک نشست مشورتي فرا خواند. وي به آنها گفت که يوناني‌ها نمي‌توانند در دو جبهه، يعني هم عليه طاعون و هم بر ضد تروايي ها، بجنگند. بنابراين آنها بايد رضايت خاطر آپولو را فراهم آورند و خشمش را فرو بنشانند يا بايد به کشورشان بازگردند. در اين هنگام کالکاسِ پيامبر يا پيشگو به پا خاست و گفت که او مي‌داند که چرا آپولو خشمگين شده است، ولي از بيمي که به دل داشت سبب را نگفت، و در نتيجه خواست که آشيل به او امان بدهد. آشيل پاسخ داد: «امان مي‌دهم، حتي اگر خواسته باشي که آگاممنون را متهم کني». حاضرانِ در آن نشست همه معني اين سخن را دريافتند. آنها مي‌دانستند که با کاهن معبد چگونه رفتار کرده‌‌اند. چون کالکاس اظهار داشت که کريزِئيس را بايد به پدرش بازگردانند، تمامي سرانِ سپاه با او هم عقيده و همصدا شدند، و آگاممنون که از اين بابت سخت خشمگين و رنجيده خاطر شده بود ناگزير موافقت خويش را ابراز کرد. آگاممنون به آشيل گفت: «اما اگر آن دختر را رها کنم چه دختري به من پيشکش خواهد شد؟ من بايد جايگزين او را داشته باشم». بنابراين هنگامي که کريزئيس را به پدرش بازگرداندند، آگاممنون دو تن از صاحب منصبانش را به چادر (آشيل) فرستاد تا دختري را که به عنوان هديه به او داده بودند و بريزِئيس نام داشت از او بستانند و به چادر آگاممنون بياورند. آن دو افسر ناخواسته و لب فرو بسته آمدند و در پيشگاه آن پهلوان ايستادند. اما چون آشيل از مأموريت آن دو تن آگاه بود به آنها گفت که نهراسند، زيرا آنها نيستند که به او ستم روا مي‌دارند و نسبت به وي اسائه ادب مي‌کنند. پس اجازه داد که آنها آزادانه و بي هراس به چادر بروند و آن دختر را بردارند و با خود ببرند، اما در پيشگاه خدايان و آدميان سوگند ياد کرد که آگاممنون براي اين عمل بهاي گزافي خواهد پرداخت.
همان شب مادر آشيل که همان تِتيسِ سيمين پاي و پري دريايي بود، به ديدار پسرش آمد. آن زن نيز مثل پسرش خشمگين و رنجيده خاطر شده بود. مادر از پسرش خواست که يوناني‌ها را رها کند و پس از آن سخن به آسمان رفت و از زئوس تقاضا کرد تروايي‌ها را بر يونانيان چيره کند. زئوس رغبتي به انجام اين کار نشان نداد. کار اين جنگ اکنون به کوه اولمپ کشيده شده بود. خدايان نيز در برابر يکديگر صف آرايي کرده بودند. البته آفروديت پشتيبان پاريس بود، اما بي ترديد هرا و آتنا مخالف او بودند. آرس، خداي جنگ، هميشه پشتيبان آفروديت بود، حال آنکه پوزئيدون، خداي درياها، از يونانيان حمايت مي‌کرد که مردمي دريانورد و جاشواني بزرگ بودند. آپولو جانب هِکتور را داشت و به خاطر او از اهالي تروا پشتيباني مي‌کرد. حتي آرتميس هم که خواهر او بود طرفدار تروايي‌ها بود. زئوس، به طور کلي، مردم تروا را بيشتر دوست مي‌داشت، اما مي‌خواست بيطرف باقي بماند، زيرا هرگاه آشکارا با هرا به مخالفت برمي خاست، هرا به دشمني سرسخت بدل مي‌شد. اما با وجود اين نتوانست در برابر خواهش تتيس پايداري کند. زئوس در برابر هرا، که مثل هميشه دريافته بود که زئوس چه نقشه‌هايي در سر مي‌پروراند، به دردسر شديدي افتاده بود. سرانجام زئوس ناگزير شد به هرا هشدار بدهد که اگر از سخن گفتن دست برندارد او را تنبيه خواهد کرد. آن گاه هرا خاموشي گزيد، هر چند که پيوسته مي‌انديشيد که چه سياست و تدبيري ساز کند و به يوناني‌ها ياري برساند و زئوس را بفريبد.
نقشه‌اي که زئوس کشيده بود بسيار ساده بود. چون خوب مي‌دانست که يوناني‌ها بدون آشيل حريف تروايي‌ها نمي‌شوند، رؤياي گمراه کننده‌اي را به سراغ آگاممنون فرستاد و به او قول داد که اگر هم اکنون دست به حمله بزند به پيروزي خواهد رسيد. آشيل هنوز در چادرش بود که جنگ سختي درگرفت که شديدترين جنگ بود. شاه پريام و ديگر بزرگان و ريش سفيدانِ تروا که همه از دانايان و خبرگان فنون جنگ بودند بر فراز ديوار شهر به اين نبرد مي‌نگريستند. هلن که او را مسبب اين جنگ مي‌دانستند به سويشان آمد، اما چون به او نگريستند نتوانستند او را گناهکار بشناسند. آنها به يکديگر گفتند: «مردها بايد به خاطر يک چنين زن زيبايي بجنگند، زيرا چهره اش واقعاً به يک فناناپذير (الهه) مي‌ماند». آن زن در کنار آنها ايستاده بود و نام تمامي پهلوانان يوناني را به آنان مي‌گفت، تا سرانجام با کمال شگفتي ديدند جنگ پايان يافت. ارتشهاي متخاصم از ميدان نبرد عقب نشستند و در ميداني که بين آن دو ارتش به وجود آمد، پاريس و منلوس روبروي يکديگر قرار گرفتند. کاملاً آشکار بود که آنها به اين تصميم عاقلانه دست يافته‌‌اند که بگذارند اين دو نفر که در اين ماجرا يا قضيه منافع بيشتري دارند با هم بجنگند.
پاريس نخستين ضربه را وارد آورد، اما منلوس با سپرش جلو ضربه‌ي نيزه را گرفت و بعد نيزه خودش را پرت کرد. نيزه زره پاريس را دريد ولي به خود وي آسيبي نرساند. منلوس شمشيرش را، که تنها سلاحي بود که اکنون در اختيار داشت، از نيام بيرون کشيد ولي چون آن را بالا آورد از دستش افتاد و شکست. او بي باکانه و بي سلاح به سوي پاريس جهيد و بالاي کلاهخودش را گرفت و او را از زمين بلند کرد، و اگر آفروديت پادرمياني و دخالت نکرده بود او را به سوي سپاه يونان مي‌کشيد. آفروديت تسمه‌ي محافظ کلاهخود را دريد، به طوري که کلاهخود از جاي کنده شد و در دست منلوس باقي ماند.
آفروديت پاريس را که جز انداختن آن نيزه هيچ کار نمايان ديگري نکرده بود در ميان ابر پنهان ساخت و او را به تروايي‌ها بازگرداند. منلوس خشمگين به ميان سپاهيان تروا تاخت تا شايد پاريس را بيابد، و هر کس که در آن ميان بود مي‌کوشيد به او ياري بدهد تا پاريس را بيابد، زيرا همه از پاريس نفرت داشتند. اما پاريس در آنجا نبود و هيچ کس نمي‌دانست وي چگونه و به کجا گريخته است. بدين سان بود که آگاممنون براي هر دو سپاه سخن گفت و اعلام نمود که منلوس پيروز شده است، و از مردم و سپاه تروا خواست که هلن را به يونانيان بازپس بدهند. اين سخن واقعاً عادلانه بود و اگر آتنا به پافشاري هرا پا در ميان معرکه نگذاشته و دخالت نکرده بود، تروايي‌ها اين پيشنهاد را مي‌پذيرفتند. هرا عزم جزم کرده بود که اين جنگ را با شکست و نابودي تروا به پايان برساند. آتنا پا به ميدان کارزار گذاشت و در دل پانداروس، که يک سرباز ابله تروايي بود، رخنه کرد و او را فريفت که آتش بس را نقض کند و تيري به سوي منلوس رها کند. آن سرباز نادان نيز همين کرد و منلوس زخمي شد، که البته زخمي سطحي بود، اما يوناني‌ها از فرط خشم ناشي از اين کردار خائنانه به سوي سپاهيان تروا تاختند و آتش جنگ يک بار ديگر شعله ور شد. وحشت، و ويراني و نابودي و نفاق، که هيجانشان هيچ گاه کاستي نمي‌گيرد و از دوستان و ياران خداي جنگ نيز هستند، بي درنگ حاضر شدند تا افراد و سپاهيان را به کشتن يکديگر تشويق و تشجيع کنند. پس از آن صداي ناله و ضجه از هر سو برخاست و فرياد پيروزي از گلوي کُشنده و کشته شده برخاست، و جوي خون بر زمين جاري شد.
با رفتن آشيل، يوناني‌ها اينک فقط دو پهلوان داشتند، آژاکس (آجاکس) و ديومِدِس. آن روز اين دو پهلوان دليرانه جنگيدند و بسياري از سپاهيان تروايي را به خاک هلاکت افکندند. شاهزاده اينيس يا اِنه که پس از هکتور دليرترين و جنگاورترين پهلوان تروا بود به دست ديومدس زخمي شد و به حال مرگ افتاد. اين پهلوان تباري والاتر از تبار شهرياري داشت: آفروديت مادر او بود، و چون ديومدس او را زخمي کرد آن الهه شتابان به ميدان کارزار آمد تا شايد او را نجات دهد. آفروديت او را از زمين بلند کرد و در آغوش کشيد، اما ديومدس که مي‌دانست اين الهه بزدل و ترسوست و برخلاف آتنا که استاد جنگاوري بود دلير و شجاع نيست، به سويش خيز برداشت و او را زخمي کرد. الهه اينيس را رها کرد و از شدت درد، گريان و نالان، به سوي کوي اولمپ گريخت و زئوس که آن الهه‌ي هميشه خندان را گريان و اشک ريزان ديد به او توصيه کرد خود را از معرکه کنار بکشد. ضمناً به او يادآور شد که کار او عشق است نه جنگ. گرچه مادر اينيس نتوانست به او کمک کند، ولي در هر صورت جان به در برد و کشته نشد. آپولو او را ميان ابرها پنهان ساخت و به پرگاموس مقدس برد که جايگاه مقدس خودِ وي بود، و در آنجا آرتميس به درمان زخمهايش پرداخت.
اما ديومدس خشمگينانه جولان داد و به قلب سپاه تروا زد تا سرانجام با شخص هکتور روبرو شد. وي شگفت زده آرس را هم در آنجا ديد. خداي مرگ آفرين جنگ به سود هکتور مي‌جنگيد. چون ديومدس خداي جنگ را در ميدان کارزار ديد به خود لرزيد و بانگ برآورد و از سپاهيان يوناني خواست عقب بنشينند، يعني رو به دشمن و سپاه تروا اندک اندک عقب نشيني کنند. هرا خشمگين شد و اسبهايش را به سوي کوه اولمپ تاخت و در آنجا از زئوس پرسيد که آيا اجازه مي‌دهد آرس، مايه‌ي مرگ و هلاکت آدميان، را از ميدان نبرد بيرون کند يا نه. چون زئوس نيز همچون هرا آرس را با وجودي که فرزندشان بود دوست نمي‌داشت، به هرا اجازه داد که اين کار را انجام دهد. هرا شتابان به سوي زمين آمد تا در کنار ديومدس بايستد و به او بگويد که بي هراس و دليرانه به آن خداي شوم جنگ بتازد. آن پهلوان چون اين سخن بشنيد، شادمان شد و به سوي آرس حمله برد و نيزه اش را به سوي او پرتاب کرد. آتنا نيزه را به سوي هدف رهبري کرد و نيزه به بدن آرس نشست. خداي جنگ نعره‌اي کشيد بسان نعره‌ي هزار مرد جنگي، به طوري که يوناني‌ها و تروايي‌ها از شنيدن آن نعره‌ي گوشخراش به خود لرزيدند.
آرس، که در ظاهر پهلوان کسوت بود ولي نمي‌توانست آنچه را که بر آدميان بي شمار روا داشته بود و هنوز هم روا مي‌داشت تحمل کند، به کوه اولمپ گريخت و خود را به زئوس رساند و از کار ناپسنديده آتنا نزد وي گلايه کرد. اما زئوس خشمگينانه به وي نگريست و به او گفت که او هم مثل مادرش دل آزار و غيرقابل تحمل شده است، و بعد از او خواست از ناله و شکوه‌ي زوزه مانند دست بردارد. اما سربازان تروا پس از رفتن آرس، خداي جنگ، ناگزير شدند عقب نشيني کنند. در اين شرايط بحراني و سرنوشت ساز، برادر ديگر هکتور که مردي دانا بود و از اراده و تصميم خدايان آگاه شده بود، با اصرار از هکتور خواست شتابان به شهر بازگردد و به مادرش، ملکه‌ي تروا بگويد که بهترين و زيباترين جامه اش را به آتنا بدهد و عاجزانه از او ياري بخواهد و طلب رحمت کند. هکتور حکمت اين پيشنهاد را بي درنگ دريافت و از دروازه‌ها گذشت و به سوي کاخ رفت و در آنجا مادرش همان کرد که او گفته بود. ملکه جامه‌اي گرانبها و زيبا که مثل ستاره مي‌درخشيد برداشت و آن را بر زانوان آن الهه گذاشت و خواهش کنان به او گفت: «بانو آتنا، شهر را نجات بدهيد، و همسران و کودکان تروايي را نيز». اما پالاس آتنا اين خواهش او را نپذيرفت و اجابت نکرد.
هنگامي که هکتور به ميدان کارزار بازمي گشت، راه را اندکي کج کرد تا بتواند همسرش، آندروماکه، را که خيلي دوست مي‌داشت، و پسرش آستياناکس، را شايد براي آخرين بار ببيند. وي همسرش را بر همان ديواري يافت که پس از شنيدن خبر عقب نشيني سربازان تروايي بر آن رفته بود تا وحشتزده به اوضاع ميدان جنگ نگاه کند. پرستاري که کودک هکتور را در آغوش داشت کنار آن زن ايستاده بود. هکتور لبخند زد و خاموش به آنها نگريست، اما آندروماکه دست هکتور را در دستهاي خود گرفت و گريست و گفت: «اي سرور عزيزم.‌اي تويي که پدر و مادر و برادر و نيز شوي من هستي، ما را رها مکن، مرا بيوه و فرزندت را يتيم مکن». هکتور تقاضاي همسر را نرمخويانه و با مهرباني تمام رد کرد و به او گفت که اين بزدلي از او ساخته نيست. او بايد هميشه در صف مقدم جنگ باشد. البته وي به خوبي آگاه است که اگر او کشته شود اندوهي گران بر دل همسرش چيره مي‌شود، و اين آگاهي او را سخت مي‌آزارد و بيش از هر چيز دردمند مي‌کند. چون هکتور برگشت که همسرش را ترک کند، دستش را به سوي پسرش دراز کرد. پسرک که وحشت کرده بود خود را پس کشيد، زيرا از کلاهخود و تاج لرزانِ روي آن ترسيده بود. هکتور خنديد و کلاهخود درخشان را از سر برداشت. بعد کودک را در آغوش گرفت، او را نوازش و در حقش دعا کرد: «اي زئوس، باشد که مردم، پس از ساليان درازي که از اين دوران سپري مي‌شود، درباره همين پسر من که از جنگ بازگشته است چنين بگويند: دلاورتر از پدرش شده است.»
بعد کودک را به همسرش بازگرداند و همسر نيز کودک را لبخندزنان ولي اشک ريزان در آغوش گرفت. هکتور به حال زار همسرش رحمت آورد، او را نرمخويانه نوازش داد و به او چنين گفت: «اي عزيز من، اين چنين هم اندوهگين مباش. سرنوشت هر چه باشد مي‌آيد و مي‌گذرد، اما اگر سرنوشت نخواهد، هيچ کس نمي‌تواند مرا بکشد». بعد کلاهخودش را بر سر گذاشت و همسرش را ترک گفت. همسر نيز پس از رفتن وي راهي خانه شد، و چون مي‌رفت گهگاه سر برمي گرداند و به شوي خويش نگاه مي‌کرد و به تلخي مي‌گريست.
چون هکتور به ميدان کارزار بازگشت خود را مشتاق جنگ ديد، و فرصتي اندک پيش روي خويش. زئوس اکنون به ياد آورد که به تتيس قول داده است تا ستمي را که بر آشيل رفته است جبران کند. زئوس دستور داد تا تمامي فناناپذيران، يعني خدايان، در کوه اولمپ گرد آيند و در آنجا باقي بمانند، و خود به سوي زمين بازگشت تا به سپاه تروا کمک کند. در اين هنگام اوضاع بر يونانيان تنگ شد. پهلوان بزرگشان آنها را ترک کرده بود. آشيل تنها در چادرش نشسته بود و به ستمي مي‌انديشيد که ناروا بر او رفته بود. به نظر مي‌رسيد که کسي نمي‌توانست در برابر هکتور پايداري کند. هکتور، که مردم تروا او را رام کننده‌ي اسبان مي‌ناميدند، سوار بر ارابه اسبانش را ميان سپاهيان يوناني به گونه‌اي مي‌راند که گويي راننده و سوار هر دو به روحيه و تواني يکسان ملهم شده بودند. کلاهخود درخشانش در همه جا ديده مي‌شد، و در برابر نيزه‌ي برنزيش جنگجويان يوناني مانند برگ خزان بر زمين مي‌ريختند. تا شب هنگام، که جنگ متوقف شد، سپاهيان تروا توانستند يوناني‌ها را تا نزديک کشتيهايشان عقب برانند.
آن شب سراسر تروا غرق در شادي و سرور بود، در عوض اندوه و نوميدي بر اردوگاه سربازان و جنگاوران يوناني سايه افکنده بود. آگاممنون شخصاً با بازگشت به يونان موافق بود. اما نِستور، که از سالخورده ترين سران سپاه و در نتيجه داناترين آنها و حتي داناتر از اوديسه‌ي جنگاور و دلير بود، به آگاممنون گفت که اگر او آشيل را نرنجانده و خشمگين نکرده بود، به هيچ وجه شکست نمي‌خوردند. و بعد در ادامه‌ي سخن افزود: «به جايِ بازگشت شرمسارانه به ميهن، اکنون بنشينيد و راهي براي دلجويي از او بيابيد.»
همگان چون اين اندرز حکيمانه را شنيدند، احساساتِ موافق نشان دادند، و آگاممنون نيز اعتراف کرد که کار ابلهانه‌اي کرده است. او به همه قول داد که بريزئيس را با هداياي گران بازمي گرداند و به آشيل بازپس مي‌دهد. بعد از اوديسه خواست که پيام وي را به آگاهي آشيل برساند.
اوديسه و دو تن از سرکردگان سپاه که براي همراهي با وي برگزيده شده بودند به ديدار آشيل رفتند و او را با پاتروکلوس، که بيش از تمامي آدميان روي زمين دوست مي‌داشت، تنها يافتند. آشيل آنها را با احترام پذيرفت و غذا و شراب پيش رويشان گذاشت. اما هنگامي که دليل ديدارشان را گفتند و وعده دادند که اگر بازگردد چه هداياي گرانبهايي در انتظار اوست، و حتي التماس کردند که به مردم در تنگنا قرار گرفته کشورش کمک کند، با مخالفت جدي و شديد وي مواجه شدند. آشيل به آنها گفت که حتي گنجهاي سرزمين مصر هم نمي‌تواند او را به رفتن برانگيزد. او قصد داشت به يونان بازگردد، و عاقلانه اين است که آنها هم چنين کنند.
چون اوديسه پيام اندرزگويانه‌ي آشيل را به سرکردگان داد، همگان آن را رد کردند. روز ديگر يونانيان عين دليرمردان نوميد و در تنگنا قرار گرفته راهي ميدان نبرد شدند. آنها يک بار ديگر عقب رانده شدند، آن گونه که ناگزير شدند در کنار ساحل دريا، همان جايي که کشتيهايشان لنگر انداخته بود، به جنگ ادامه دهند. اما کمک نيز از راه مي‌رسيد. هرا نقشه اش را کشيده بود. او زئوس را ديد که بر کوه آيدا به تماشاي پيروزي سپاهيان تروا نشسته است، و به همين سبب از او متنفر و خشمگين شد. اما اين الهه به خوبي مي‌دانست که فقط او مي‌تواند ترفندي ساز کند که زئوس به ساز وي برقصد و هر چه بخواهد به او ببخشد. او بايد آرايش کند و به ديدار زئوس برود تا نتواند در برابر زيبايي اش پايداري کند. چون زئوس او را در آغوش بگيرد، خواب ناز را بر وجودش چيره مي‌سازد تا به اين طريق تروايي‌ها را از ياد ببرد. پس هرا همين کرد که خواسته بود. او به اتاقش رفت و در آنجا از هر وسيله‌ي ممکن ياري و بهره گرفت تا خود را فوق العاده زيبا و دل انگيز کند. در پايان، کمربند زرين آفروديت را، که تمامي افسونهاي دنيا در آن نهفته بود، به عاريت برداشت، و با اين افسون به ديدار زئوس شتافت. چون زئوس او را ديد، آتش عشق در قلبش روشن شد و زبانه کشيد، آن چنان که وعده‌اي را که به تتيس داده بود پاک از ياد برد.
مسير کارزار ناگهان به سود يوناني‌ها تغيير کرد. آژاکس (آجاکس) هکتور را بر زمين افکند، اما اينيس سر رسيد و پيش از آنکه آژاکس بتواند به وي آسيب برساند او را از زمين برداشت و با خود برد. با رفتن هکتور، يوناني‌ها توانستند سپاهيان تروا را از کنار کشتيها عقب برانند. در واقع اگر زئوس از خواب برنخاسته بود يونانيان تروا را غارت کرده بودند. زئوس بيدار شد و سربازان تروا را در حال گريز ديد، و هکتور را بر پهنه دشت افتاده يافت که به دشواري نفس مي‌کشيد. چون ناگهان دريافت که چه اتفاقي افتاده است، سرش را به طرف هرا برگرداند و گفت که اين توطئه و فريبکاري را او ساز کرده است. کم مانده بود هرا را به باد کتک بگيرد و به کيفر برساند. هرگاه کار بين هرا و زئوس به دعوا مي‌انجاميد، هرا مي‌دانست که از دستش کاري ساخته نيست. هرا بي درنگ انکار کرد و گفت که در شکست تروايي‌ها هيچ نقشي و دستي نداشته است. و مسبب اين کار پوزئيدون بوده است. در واقع خداي دريا برخلاف فرمان زئوس، و به خواهش هرا، به يونانيان کمک کرده بود. اما زئوس شادمان شده بود که اکنون بهانه‌اي يافته است و به اين وسيله مي‌تواند از تنبيه و به کيفر رساندن صرفنظر کند. زئوس زئوس دستور داد که همسرش به کوه اولمپ برگردد، و بعد ايريس، پيام رسان رنگين کمان، را فرا خواند و به او گفت به پوزئيدون پيغام دهد که ميدان کارزار را ترک کند. خداي دريا امر زئوس را پذيرفت و ميدان جنگ را ترک کرد، و در نتيجه مسير جنگ يک بار ديگر به زيان يوناني‌ها تغيير کرد.
آپولو به هکتور که از هوش رفته بود زندگي دوباره و در نتيجه قدرتي فوق العاده بخشيده بود. سپاهيان يوناني مانند رمه‌هاي وحشت زه‌اي که از برابر شيران کوهستان مي‌گريزند، از مقابل آپولوي خدا و آن پهلوان تروايي گريختند. آنها سراسيمه و از هم گسيخته به سوي کشتيهاي خود عقب نشستند، و آن ديواري که براي دفاع از خود ساخته بودند مثل همان تلّ شني که کودکان در کنار ساحل دريا مي‌سازند و بعد رها مي‌کنند و به بازي ديگري سرگرم مي‌شوند، فرو ريخت. چيزي نمانده بود که سربازان تروايي کشتيهاي يوناني را به آتش بکشند. يوناني‌ها نوميدانه به اين نتيجه رسيدند که بايد مردانه تا آخرين نفس بجنگند و بميرند.
پاتروکلوس، دوست صميمي آشيل، از اين عقب نشيني افسار گسيخته و بي نظم يوناني‌ها به وحشت افتاد. او اکنون حتي به خاطر آشيل هم حاضر نبود بيش از اين درنگ و از رفتن به ميدان جنگ خودداري کند. وي بانگ برداشت و به آشيل گفت: «تو، در حالي که تمامي هم ميهنانت نابود مي‌شوند، هنوز هم خشمگيني اما من بيش از اين نمي‌توانم تحمل کنم. زرهت را به من بده. اگر سربازان تروا مرا به جاي تو بگيرند، شايد اندکي درنگ کنند و يوناني‌هاي بينوا بتوانند نفس تازه کنند. من و توه تازه نفس هستيم. چه بسا بتوانيم دشمن را عقب برانيم. اما اگر تو مي‌خواهي بنشيني و به آتش خشم خود دامن بزني، لااقل زرهت را به من بده». او سرگرم سخن گفتن بود که يکي از کشتيهاي يوناني‌ها آتش گرفت. آشيل گفت: «آنها با اين کارشان مي‌توانند راهِ عقب نشيني سپاه را قطع کنند. تو برو و زره و سربازانم را بردار و از کشتيها دفاع کن. من نمي‌توانم بيايم. من مردي هستم که حرمت خود را از دست داده ام و به من توهين شده است. اما در مورد کشتيهاي خودم، اگر دامنه‌ي جنگ به سوي آنها کشيده شود، براي دفاع از آنها پاي پيش خواهم گذاشت. من براي افرادي که به من توهين کرده‌‌اند نمي‌جنگم.»
بدين سان پاتروکلوس زره زيبا و شکوهمند آشيل را، که همه‌ي اهالي تروا ديده بودند و آن را خوب مي‌شناختند، به تن کرد و افراد آشيل، يعني ميرميدون ها، را با خود به ميدان کارزار برد. تروايي‌ها با ديدن اين جنگجويان روحيه‌ي خود را باختند و تزلزل در خاطرشان راه يافت، زيرا پنداشتند که آشيل آنها را با خود به ميدان آورده است. در حقيقت پاتروکلوس تا چندي چون آشيل دليرانه جنگيد اما سرانجام با هکتور روبرو شد و دريافت که پايان زندگي اش فرا رسيده است: درست مانند يک گراز وحشي که سرانجام با شير روبرو شود. نيزه هکتور زخمي کشنده بر او وارد آورد و ديري نگذشت که روح از بدنش بيرون شد و به دنياي مردگان، يعني به هادس شتافت. آن گاه هکتور زره را از تن او بيرون آورد، زره خويش را هم بيرون آورد و زره آشيل را پوشيد. چون آن زره را پوشيد، احساس کرد که گويي نيروي بدني آشيل در وجودش راه يافته است، و از آن پس هيچ يوناني نتوانست در برابرش ايستادگي کند.
چون شب فرا رسيد جنگ متوقف شد. آشيل کنار خيمه اش نشسته بود و منتظر که پاتروکلوس از ميدان نبرد بازگردد. اما در عوض آنتيلوکوس بادپا، پسر نستور، به سوي او آمد. او مي‌دويد و مي‌گريست و اشک مي‌ريخت. وي بانگ برآورد: «خبر ناگوار. پاتروکلوس کشته شده و هکتور زرهش را برداشته است». اندوهي ژرف بر وجود آشيل چنگ انداخت، و اين اندوه به حدي بود که اطرافيانش نگران شدند. مادر آشيل، که در غارهاي دريايي مي‌زيست، از اندوه پسرش آگاه شد و به سويش آمد که او را دلداري دهد. چون آشيل مادر را ديد به او گفت: «اگر هکتور را به خاطر کشتن پاتروکلوس نکشم، ديگر هيچ گاه ميان آدميان نخواهم زيست». پس از آن تتيس گريان و اشک ريزان به ياد پسر آورد که سرنوشت مقرر ساخته است که او بي درنگ پس از مرگ هکتور از بين برود. آشيل به وي پاسخ داد: «باشد، من شايد چنين بکنم، من که به وقت نياز به دوستم ياري ندادم. من قاتل کسي را که دوست مي‌داشتم خواهم کشت، و پس از آن حاضرم مرگ را با آغوش باز پذيرا شوم.»
تتيس نکوشيد او را از اين کار برحذر دارد. به او گفت: «فقط تا بامداد درنگ کن، و بعد بي سلاح به ميدان جنگ مرو. من سلاحهايي مي‌آورم که زره ساز خدايان، يعني خداوند هفائستوس، آنها را ساخته و پرداخته است.»
سلاحهايي که تتيس آورد شگفت انگيز بودند و واقعاً زيبنده‌ي سازنده‌اي که دنيا چون او را نزاييده بود. ميرميدون‌ها شگفت زده و با احترام به آنها نگريستند و چون آشيل آنها را بست برق شادي در دلش راه يافت. سرانجام آشيل از چادري که مدت‌ها در آن نشسته بود بيرون آمد و به جايي رفت که گروهي از يونانيان خسته و درمانده گرد آمده بودند، و اوديسه و آگاممنون و بسياري ديگر نيز بين آنها ديده مي‌شدند. آشيل از ديدارشان شرمنده شد و به آنها گفت از حماقتي که به خاطر از دست دادن يک زن از خود نشان داده و همه چيز را از ياد برده است کاملاً آگاه است. اما گذشته‌ها گذشته و اکنون آماده است که آنها را مثل هميشه در ميدان نبرد رهبري کند. پس حالا بايد همه براي نبرد آماده شوند. سرکردگان سپاه شادي کردند و هورا کشيدند، اما اوديسه از سوي همگان سخن گفت و اظهار داشت که پيش از رفتن به ميدان جنگ همه بايد کاملاً سير و پر بخورند و بنوشند، زيرا سرباز گرسنه جنگاور خوب و شايسته‌اي نيست. آشيل به او پاسخ داد: «همقطاران ما در صحنه‌ي کارزار به خاک هلاکت افتاده‌‌اند و تو از خوردن غذا سخن مي‌گويي. من تا انتقام دوستان و همسنگرانم را نگيرم غذا و شراب از گلويم پايين نمي‌رود». و بعد در دل به خود گفت: «اي عزيزترين دوستان من، به خاطر فقدان شما نمي‌توانم غذا بخورم و شراب بنوشم.»
چون سربازان شکمها را سير و پر کردند، آنها را براي حمله رهبري کرد. اين جنگ، همان گونه که خدايان مي‌دانستند، آخرين جنگ بين دو پهلوان نامدار و بزرگ بود. خدايان حتي مي‌دانستند که چه پيامدي خواهد داشت. پدر زئوس ترازوي طلايي اش را بياويخت و در يک کفه‌ي آن مرگ هکتور و در کفه‌ي ديگر مرگ آشيل را گذاشت. کفه‌ي هکتور سنگين تر بود و پايين آمد. پس آشکار شد که او بايد بميرد.
با وجود اين، پيروزي ديربازي در پرده‌ي ابهام بود. سربازان تروايي زير فرمان هکتور چنان مي‌جنگيدند که همه‌ي دليرمردان جنگاور پاي ديوار استحکامات شهر مي‌جنگند. حتي رودخانه‌ي بزرگ تروا که خدايان آن را زانتوس و آدميان سکاماندر (Scamander) مي‌ناميدند، در اين کارزار شرکت کرد و درصدد برآمد که آشيل را هنگام عبور از آن در خود غرق کند. اين کار بيهوده بود، زيرا هنگامي که آشيل به قصد نبرد حرکت کرد و هر چيزي را که بر سر راه مي‌يافت نابود مي‌کرد و همه جا به دنبال هکتور مي‌گشت، هيچ چيز جلودارش نبود و هيچ کس نمي‌توانست او را از حرکت و تاخت و تاز بازدارد. اکنون خدايان نيز مانند آدميان درگير نبردي شديد شده بودند و زئوس که در کوه اولمپ تنها بر تخت فرمانروايي نشسته بود چون مي‌ديد که خدايان با هم درافتاده‌‌اند و با هم ستيزه جويي مي‌کنند شادمان مي‌خنديد، زيرا آتنا، آرس را بر زمين افکنده بود، و هرا کمان را از دوش آرتميس برداشته بود و با آن به سر و صورت و گوشهاي وي مي‌نواخت، و پوزئيدون ناسزاگويان آپولو را برمي انگيخت تا در زدن وي پيشدستي کند. اما خداي خورشيد از شرکت در اين ستيز گروهي خدايان دوري جسته بود، زيرا خوب مي‌دانست که در اين هنگام جنگيدن به خاطر هکتور هيچ سودي به بار نخواهد آورد.
در اين هنگام دروازه‌هاي تروا، دروازه‌هاي بزرگ اسکائي تروا، باز شده بودند تا سربازان تروايي در حال فرار و عقب نشيني بتوانند به درون شهر عقب نشيني کنند و در آنجا گرد آيند. فقط هکتور چون کوه جلو ديوار شهر ايستاده بود. پريام پير، پدر هکتور، و مادرش هکوبا، از پشت دروازه‌ي شهر بانگ برداشتند که به درون شهر بيايد و خود را نجات دهد، اما هکتور اعتنايي نکرد. او به فکر فرو رفته بود و در دل به خود مي‌گفت: «من سپاهيان تروا را رهبري کردم. من مسئول شکست آنها هستم. اکنون رواست که جان خود را از معرکه نجات بدهم؟ علاوه بر آن ـ راستي چطور است که من سپر و نيزه ام را بر زمين بگذارم و بروم و به آشيل بگويم که ما هلن را با نيمي از خزانه‌ي تروا به آنها مي‌دهيم؟ بي فايده است. او مرا که بي سلاح باشم مثل يک زن مي‌کشد. پس بهتر است همين حالا با او بجنگم، حتي اگر کشته شوم.»
آشيل، درخشان و با شکوه چون آفتابي که تازه از افق سر برآورده است، وارد ميدان شد. آتنا در کنار او بود، ولي هکتور تنها بود. آپولو او را به امان سرنوشتش رها کرده بود. چون آن دو به هم نزديک شدند، هکتور از پيش روي آشيل گريخت. فراري و تعقيب کننده چون باد سه بار دور ديوار تروا دويدند. آتنا سبب شد که هکتور درنگ کند. آن الهه خود را به هيئت و صورت ديفوبوس برادر هکتور درآورد، و هکتور به اين پندار که يار و ياوري يافته است روبروي آشيل ايستاد. بعد خطاب به آشيل گفت: «اگر تو را بکشم جسدت را به دوستانت خواهم داد، و تو نيز درباره من چنين کن». اما آشيل به او پاسخ داد: «ديوانه. بين گوسفند و گرگ هيچ عهد و پيماني وجود ندارد، همين طور بين من و تو». آشيل اين بگفت و نيزه اش را به سوي هکتور پرتاب کرد. نيزه به خطا رفت، اما آتنا آن را بازگرداند. پس از آن هکتور ضربه را با نشانه گيري خوب وارد آورد، و نيزه درست در ميان سپر آشيل فرود آمد. اما چه سود؟ زره آشيل سحرآميز بود و دريده نمي‌شد. هکتور سر برگرداند تا به ديفوبوس دستور بدهد برود و نيزه اش را بياورد، اما ديفوبوس آنجا نبود. آن گاه بود که هکتور به حقيقت امر پي برد. آتنا او را فريب داده بود و اکنون ديگر هيچ راه گريزي نداشت. در دل به خود گفت: «خدايان مرا به کشتارگاه آورده‌‌اند. لااقل اکنون نبايد دست روي دست بگذارم و بميرم، بلکه بايد به سختي بجنگم، آن گونه که آيندگان تا ديرباز درباره اش سخن بگويند.»
هکتور شمشيرش را که تنها سلاحي بود که در اختيار داشت کشيد و به سوي دشمن تاخت. اما آشيل نيزه در اختيار داشت، همان نيزه‌اي که آتنا برايش باز آورده بود. آشيل پيش از آنکه هکتور به او نزديک شود نيزه اش را به سوي او پرتاب کرد، زيرا مي‌دانست که زرهي که هکتور پس از کشتن پاتروکلوس بر تن کرده است در قسمت گلو بريدگي دارد. نيزه به سوي همان بريدگي به پرواز درآمد و نوک آن درست وارد آن شد و از آن هم گذشت. هکتور بر زمين افتاد و سرانجام مرد. هکتور در آخرين دم خواهش کرد: «جسدم را به پدر و مادرم بازگردان». اما آشيل به او پاسخ داد: «اي سگ! تو از من خواهش مکن.‌ اي کاش مي‌توانستم خودم را قانع کنم گوشت بدن تو را، به خاطر آن زياني که به من رساندي، خام خام بخورم». آن گاه روح از بدن هکتور پرواز کرد و به سوي هادس، دنياي مردگان، رفت، و آن سان که سرنوشت خواسته بود زندگي و جواني را پشت سر گذاشت.
آشيل زره دريده شده و خون آلوده را از تن هکتور بيرون آورد و در اين هنگام يونانيان همه گرد آمدند و شگفت زده ديدند که وي چه سرو قد است و چه شکوه و ابهتي دارد. اما آشيل به چيز ديگري مي‌انديشيد. وي پاهاي جسد را سوراخ کرد و آن را با تازيانه به پشت ارابه بست تا جسد را آويخته به دنبال خود بکشد. پس از آن اسبها را با تازيانه هي کرد و جسد هکتور دلاور را دورتادور ديوار تروا به دنبال خود کشيد.
چون آشيل با اين عمل انتقام جويانه روح سرکش خود را خشنود يافت، کنار جسد پاتروکلوس ايستاد و خطاب به وي گفت: «گرچه اکنون در سرزمين هادس يا مردگان هستي، ولي سخنانم را بشنو. من هکتور را به دنبال ارابه ام بر زمين کشيدم و اکنون او را به سگها مي‌سپرم تا در کنار مجمر آتش تو او را بخورند.»
در آن بالا، در کوه اولمپ، نفاق و دودستگي همچنان ادامه داشت. تمامي خدايان، غير از هرا و آتنا و پوزئيدون، از اين توهين و بي حرمتي که نسبت به يک مرده شده بود، سخت دردمند شده بودند. زئوس واقعاً ناشاد شده بود. ولي ايريس را به سوي پريام فرستاد تا به او بگويد که بي آنکه از آشيل هراس به دل داشته باشد، نزد وي برود و جسد هکتور را که گروگاني بزرگ است از او بازستاند. به ايريس گفته شد به پريام بگويد که هر چند آشيل تندخوي و آتشين مزاج و کينه توز است، اما اهريمن صفت و پليد نيست و به تقاضاي يک متقاضي دردمند گوش فرا مي‌دهد.
آن گاه شهريار سالخورده‌ي تروا ارابه‌اي را از بهترين گنجينه‌هاي تروا انباشت و خود سوار بر آن به سوي اردوگاه يونانيان تاخت. هرمس در هيئت و صورت يک جوان يوناني به ديدارش آمد و اجازه خواست به عنوان راهنما با او بيايد و او را به چادر آشيل برساند. پيرمرد با آن جوان راهنما از ميان نگهبانان يوناني گذشت و به حضور مردي رسيد که پسرش را کشته و به جسدش توهين و آزار روا داشته بود. پيرمرد زانوان آشيل را گرفت و دستش را بوسيد چون آشيل اين عمل را ديد احساس احترام کرد، حتي حاضران ديگر هم احساس احترام کردند، و بعد هر دو شگفت زده به يکديگر خيره شدند. سرانجام پريام گفت: «اي آشيل به ياد آور پدر خويش را که او نيز همسن من است و چون من، دردمندِ داشتن يک پسر. اما من به ترحم و دلسوزي نياز بيشتري دارم زيرا فرزندي آن چنان دلاور و شيردل به بار آورده ام که هيچ کس در اين جهان به بار نياورده است، و اکنون آمده ام دستم را به سوي قاتل پسرم دراز کرده ام.»
آشيل از شنيدن اين سخنان اندوهگين شد. آن مرد سالخورده را نرمخويانه و با حرمت تمام از زمين بلند کرد و به او گفت: «اينجا در کنار من بنشين و بگذار تا اندوهمان در قلبهايمان آرام بگيرد. پليدي آدميزادگان را رها نمي‌کند، اما با وجود اين ما بايد شجاع باشيم.»
بعد به خدمتکارانش دستور داد جسد هکتور را بشويند و خوشبو کنند و جامه‌اي نرم و لطيف بر آن بپوشانند تا پريام زخمها و جراحات جسد را نبيند، چون اگر مي‌ديد خشمگين مي‌شد. آشيل از اين بيم داشت که در برابر خشم پريام نتواند فوران خشم خود را مهار کند و در نتيجه عکس العملي خشماگين از خود نشان دهد. آشيل پرسيد: «مراسم خاک سپاري او چند روز به درازا مي‌کشد؟ زيرا مي‌خواهم به يوناني‌ها دستور بدهم که در آن روزها دست به حمله نزنند.»
آن گاه پريام جسد هکتور را با خود به خانه برد، و در تروا مراسم سوگواري بي سابقه‌اي برگزار کردند. حتي هلن نيز گريست و گفت: «تروايي‌هاي دلگير مرا سرزنش مي‌کردند، اما من هميشه از شما، از روح بزرگ و سلحشور شما، و از سخنان شما شادي و آرامش خاطر مي‌يافتم. شما دوست من بوديد.»
نُه روز تمام به سوگ هکتور نشستند و پس از آن جسدش را بر توده‌اي از هيمه گذاشتند و آتش برافروختند. چون جسد کاملاً سوخت، آتش را با شراب خاموش کردند و استخوانها را در ظرفي طلايي ريختند و آن ظرف را در پارچه‌اي ارغواني رنگ پوشاندند. بعد آن ظرف در پارچه پوشيده شده را در گور گذاشتند و سنگهاي بزرگي بر آن استوار ساختند.
اين بود مراسم به خاک سپاري هکتور، رام کننده‌ي اسبان.
و داستان ايلياد در اينجا پايان مي‌يابد.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.